یعنی فرزندپروری اینطوری است که تو هزار تا کار درست می‌کنی، نمود بیرونی‌اش اینه که خب وظیفه‌ات است و مگر قرار بود چیزی غیر از این باشد؟ بعد اون وسط یه سوتی هم پیش می‌آید که گل درشت می‌زند تو ذوق!

یکبار که خیلی خسته و داغون و کلافه بودم و با لیلی رسیده بودیم خانه، دم در اشاره کردم که "کفش‌ها را در بیار بعد بیا تو" و حالا از مرحله‌ی تو در بیار و در میارم و نمیارم که بگذریم، کفش‌ها رو همان‌جا انداخت و آمد تو، گفتم: "بیارشان تو" و دوباره تکرار همون مرحله‌ی قبل! که از کوره در رفتم و گفتم: "اگه نیاری تو، آقای بیرونی میاد و کفش‌هات رو می‌بره" :-| یک کمی مکث کرد، بعد زل زد بهم و گفت: "آقای بیرونی؟" و مثل فشنگ پرید و رفت کفش‌ها رو آورد تو.

حالا مسئله پیش آمده چیه؟ من در کل دو سال و هفت ماه یکبار یه خبطی کردم و گفتم آقای بیرونی، اصلا نمی‌دانم از کجا چنین چیزی به ذهنم رسید، حالا یکبار در میان، دم در، میگه کفشهام رو میارم تو تا آقای بیرونی نبره :-|

احساس این مادرهایی رو دارم که بچه را از لولو می‌ترسانند :-(  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Amanda وبلاگ طرفداران سری بازی یاکوزا جریان محصولات مراقبت از مو خنده ها سایت مانی نت برای کسب درآمد اینترنتی ربات رایگان مدیر گروه Moving Home Sam دستورالعمل های زن حامله