امروز در راه مهدکودکی که با لیلی رفتیم بازدید، یه مدرسه ابتدایی* بود با یه حیاط در حد پارک :) و بچهها مشغول بازی و شادی، این که میگم پارک واقعاً پارکی بود مفصل، پر از تاب و سرسره و بچههایی با مهارتهای فیزیکی فوق العاده :)
نشون به اون نشون که ما چهل و پنج دقیقه بعد از مهدکودک زدیم بیرون و بچههای مدرسه همچنان در پارک-حیاط دوست داشتنیشان در حال بازی، و نکته مهم رو گرفتین؟ این که چرا من میتونستم داخل حیاط مدرسه رو ببینم؟ چون حیاط مدرسه دیوار نداشت و فقط یه لبه داشت که حریم مدرسه رو از محله جدا میکرد، وگرنه که بچهها میتونستند خیلی راحت بیایند بیرون :)
یاد بچگیهای خودم افتادم و اون یه ربع زنگ تفریح در حیاط خالی با دیوارهای زندان اوین که با کلی التماس شاید یه توپ والیبال بهمون میدادن :-| که اونقدر درگیر استرس کلاس زنگ بعد بودیم که ترجیح میدادیم همون جا تو کلاس بمونیم و اصلاً تو حیاط نرویم .
* مدرسه ابتدایی اینجا یعنی از چهار تا دوازده سال.
سال ۹۷ برای من با چهار دست و پا رفتن لیلی شروع شد، و با دغدغه مهارتهای کلامیاش تمام. پارسال بعد از پایان تعطیلات، در اواسط نه ماهگی، اولین کارگاه مادر و کودک رو تجربه کردیم. و کل سال ترکیبی بود از کارگاههای مادر و کودک مختلف، دورههای فرزند پروری (حضوری، مجازی، سی دی، صوتی)، استرس پروژههایی که نیمه شب انجام میدادم و تمام نمیشد، جلسات مشاوره، خواندن کتابهای روانشناسی کودک، آرامش مدرسه طبیعت، بازی و دورهمی در پارک، خانه دوستان و گروه مادرانی که مدتی همراهشان بودم و از آن روزها چند دوست خوب صمیمی برایم به یادگار مانده.
نیمه دوم سال با زمزمههای زندگی خارج از کشور شروع شد و با ماموریتهای طولانی مدت صابر، در نهایت ده روز مانده به پایان سال، کشور را ترک کردیم. تجربهای جدید و بسیار دور از دایره امن مادری که یک سال تلاش کرده بود با همه بیثباتی اوضاع مملکت، مهارتها و چیرگیهای لازم برای قابل پیشبینیهای آینده کودکش را به دست بیاورد :)
هر چند ۹۷ برای من سال فرزندپروری بود، میخواهم ۹۸ را متفاوت شروع کنم، سال سی و ششم، امسال میخواهم فرزند خودم باشم :) میخواهم برای گسترش دایره امن خودم کاری بکنم، از کار سادهای مثل تجربه دوچرخهسواری در خیابانهای امن اینجا (مخصوصاً با لیلی) تا تجربه کار در اروپا (حتی دورکاری یا کارآموزی)، با ترکیبی از ورزش، مسافرت و زندگی سالمتر :)
میخواهم لپ تاپ جدیدی بخرم، و شاید دوچرخه، کل شهر را بگردم و حتی شهرهای نزدیک، میخواهم فصل جدیدی از کار و زندگی رو شروع کنم، با همه تجارب کارمندی، فریلنسری، دورکاری، پروژهای و . اگر بشود لیلی را نصف روز بگذارم مهدکودک و تمام آخر هفته و صبحها رو عمیقاً با هم خوش باشیم.
بسمالله سال ۹۸، خوش بنشینی بر جان من.
از صفحه کوچک موبایل نگاه میکنم به دوستان عزیزتر از جانم، به نگاه مهربان و پر عشقشان، به خندههایشان، به شادی، امید، عشق. و دلم پر میکشد برای بودن پیششان، برای یه دورهمی کوچک دوستانه، مثل قدیمها.
میپرسد: پریسا تو که این همه تعریف کردی لعنتی! چرا دلت میخواد برگردی؟ چی هست اینجا که اونجا نیست؟
میگم: ایران :( اینجا با همه چیزهایش برای من نیست.
صدای اونیکی از کمی دورتر میآید: میفهمم چی میگی. تو به تعلق نیاز داری! به خاطره، به دوست. اولین سالهایی که اومده بودم تهران هم، برای من اینطور بود، همه چیز تلخ و سیاه و رو اعصاب، وقتی بر میگشتم شهرمان از دروازه ورودی شهر تمام ششهایم رو پر میکردم و میگفتم آخیش! برگشتم خونه :) ولی کم کم جا افتادم، خاطره ساختیم، دوست پیدا کردم، تعلق خاطر پیدا کردم، شروع کردم به دوست داشتن اینجا، این شهر دودی پر ترافیک، اینجا شد خانهام :)
به صفحه موبایل نگاه میکنم که نوشته:
poor connection, video paused بغضم رو قورت میدم و یاد اولین روزهایی میافتم که ازدواج کرده بودم، یاد شب اول که میخواستم برگردم خانه، یاد عصرهایی غمگینی که از سرکار میاومدم و اشتباهی دم خانه مامان پیاده میشدم، یاد همه روزهایی که گذشت تا خاطره ساختیم تا خانه شد خانه، تا تعلق پیدا کردم.
زیر لب میگویم: خانه دوست کجاست؟
داشتم اخبار تشدید تحریمها رو پیگیری میکردم، یاد اون نوشته چند وقت قبل افتادم که درباره چالش آینده بود.
حالا که لیلی صبحها با سختی و کلی مذاکره میره مهدکودک و یک روز در میان در کل دو ساعت اونجا دوام میاره، برای گرفتن پروژه فریلنسری باید یه شرکت یه نفره ثبت کنم و ۵۰۰ یورو هم اول کار بدهم یا بقیه پیشنهادها همه تمام وقت هستند :-| دوچرخه هم نخریدم هنوز و مطمئن نیستم که با این سرمای هوا بخرم یا نه، نمیدونم بدبین باشم و بروم تو غار تنهایی یا خوش بین باشم و امیدوار که این دره آخر قبل قله است؟
دیروز به صابر میگفتم برای تاب آوری (resilience) چه کنم؟ گفت: شکست بخور، من راههای مختلفی رو امتحان کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که بهتره اجازه بدهم بچه های تیمم شکست بخورن.
گفتم: یعنی چی؟
گفت هیچی، برو شکست بخور، و با آغوش باز بپذیر :)
در همین راستا این استوری رو دیدم در صفحه اینستاگرام سهیل رضایی:
تا باختن را بلد نباشید، بردن شما پشیزی نمیارزد، چون انتخابهایتان بر اساس شکست نخوردن است، نه علاقه!
با این وضع مهدکودک و سرماخوردگی بچهها در شروع دوره که روایت شده تا یک سال همین آش و همین کاسه است، باید با سرما تماس بگیرم و بگم: بیا بیا من رو بخور، خیال همه راحت بشه :-|
پ.ن. یادم هست قدیم جولیک یه شرحی داشت در معرفی وبلاگش که مفهومش این بود که دوستان من اینجا خودم نیستم و هیچ جای دیگه هم خودم نیستم و ممنون میشم آدم باشید و اگر بیرون اینجا من رو دیدید به رو نیارید*! این موردی هست که این روزها خیلی نیاز دارم سر در این جا نصب کنم :-|
* جولیک میدونم دقیق این نبود جملهات ولی اگه دقیق رو یادم بود الان در شرح وبلاگم میذاشتم :دی
یکی از چالشهای اخیر من این است که موقع خواندن داستان قبل خواب، لالایی یا وقتی که میخواهم ادای خوابیدن رو در بیاورم که "لیلی جان ببین مامان خوابید، تو هم بخوابی دخترم." واقعا خوابم میبره :-|
و نه این که یک کله بروم تا صبح، یه هو می بینی ساعت یک، دو، یک ساعتی حوالی نیمه شب بیدار میشم، با دندان نشُسته، نماز نخونده و از همه داغونتر این که دیگه خوابم هم نمیبره و یکی دو ساعت به سقف باید خیره بشم و گوسفند بشمارم :-|
* وقتی اذان مغرب ساعت ده و بیست دقیقه شب است، دیگه در نظر بگیرید ساعت هشت که لیلی میخوابه عصر محسوب میشه :دی
فکر میکنم انعطاف پذیریام در حد قابل قبولی داره بهتر میشه، این رو از شناور بودن برنامهریزی دید و بازدید دوست و آشنا و فامیل در سفر به تهران میشه دید، برنامههای دیداری که دو هفته قبل ست کردم هیچ کدام شبیه برنامه اولیه پیش نمیره ولی من شاد، راضی و خوشحالم و از این تغییرات لذت میبرم :) تو mbti میگن وقتی یک J هستی با آپشن P. مثل روزی که فهمیدی حسن ریوندی در تست mbti درونگرا است و با چشمان گرد شده گفتی مگه میشه؟ :)
این پست قرار نیست که نوشتهای داشته باشد، تلنگری است برایم که یادم بماند در زمانهای که مثل فانوس دریایی چسبیدهام به " خانهی دوست کجاست"، کسی از گذشتهها پیدایش شد با دلی شکسته و رنجی عمیق. پیدا شد که یادم بیاورد روزگاری آرزوی کسی بودم، همان روزهایی که تلاش میکردم برای تنهایی یک تازه مادر کاری بکنم.
میگویند که هیچ اتفاقی نیست که در همه انسانها احساس مشترکی ایجاد کند، حتی تولد یا مرگ برای بعضیها احساس شادی و شعف و در دیگران غم و اندوه و سوگواری است. یکی از راههای دیدن دنیا از دریچه چشم کودک یادآوری خاطرات کودکی ما است که این روزها که به مدد شبه چهارپایهای که لیلی از یکی سطلها برای خودش ساخته است و کمتر جایی در خانه دور از دسترس مینماید، بیشتر به چشم میآید.
این که خاطرات خوش و هیجان انگیز کودکیام از کشوی اول دراور اتاق مامان و بابا آمیخته است با عطر و رنگ و یادگاریها و یادداشتهای کوچک مامان، چقدر در افزایش قابل مقایسهی صبر و حوصلهی من هنگام اکتشاف کشوی لوازم من توسط لیلی موثر است :)
هیچ چیز دنیا واضح نیست که با برنامهریزی دقیق بتوانی قابل پیش بینیاش کنی، گاهی فقط باید دل بدهی به مِه و ادامه بدهی و الخیر فی ما وقع. تا متوجه بشوی که قدرت در جادههای مهآلود یک نفره است که بعد از یک مدت، برای تو مهآلود نمیماند و تبدیل میشه به جاده منحصر به فرد تجلی تو.
پ.ن. برداشت آزاد از سمینار صوتی آشتی با سایه، سهیل رضایی
با جگرگوشه در رستوران نشسته بودیم و یکی از این کلاههای دست ساز مرسوم رستورانها را گذاشته بود و دلبری میکرد، میز کنار ما چند نفر نشسته بودند از آسیای شرقی و بعد از چند تا گوگولی مگولی گفتن به زبان خودشان :دی یکیشان پرسید که ما اهل کجاییم؟ و بعد از شنیدن جواب، مکثی کوتاه کرد و شروع کرد به تکرار یه کلمهای که نمیفهمیدم چیه :-| و وسطش هی میگفت ایران؟ و همون کلمه :-|
آخرش ناامید شد، گفت how are you و من تازه دستگیرم شد که داره تلاش میکنه بگه "چطوری" :-) این طوری میگفت choootooori با استرس جابجا و تلفظ چ شبیه هر چی به غیر از چ :دی
همهی سالهای درس خواندن، ما را با توهم شاگرد اول بودن یا آرزوی رسیدن بهاش بزرگ میکنند، این که بین شاگرد اول و آخر تفاوتی هست، بین بیست و ۱۹.۷۵. سالها بعد وقتی یک جامعه با کمالگرایی منفی و ocpd و هزار جور تله نقص و شرم و طردشدگی و رهاشدگی و "من به اندازهی کافی خوب نیستم" تحویل گرفتیم، تازه میگردیم دنبال راه حل.
انگار وقتی سندروم شاگرد اول بودن داری، مهاجرت و زندگی در جایی خارج از دایره امن (حیطهی چیرگیها و مهارتها) برای تو درست شده، درست شده که گاهی، جایی وسط میدان، وقتی بیم "بهترین نبودن" داری، ناچار و ناخودآگاه چنگ نزنی به اجتناب، حمله یا تسلیم. بلکه ماندن را بپذیری، با همه رنجهایش، با شجاعتِ آسیب پذیر بودن، حتی وقتی شاگرد آخر هستی یا قرار هست بشوی، چون با تجربهی رنجهایی که "خیال" میکنی "آخر بودن" دارد، میبینی که تنها نیستی، نه به اندازه تنهاییِ همیشه بینقص بودنِ شاگرد اول. آنجا ته کلاس، شانهای هست برای گریه، دستی هست برای نوازش و امیدی هست برای ادامه. شاگرد آخرها تنها نیستند.
پ.ن. اگر اهل پادکست گوش کردن هستید، اپیزود ۲۵ پادکست bplus را از دست ندهید، مهرهی حیاتی!
هیچ میدانستید هیچ مدینهی فاضلهای این ور دنیا وجود ندارد؟ در واقع هیچکجا وجود ندارد!
مدینهی فاضله از تفکر سیاه و سفید میآید که القا میکند ما در بدبختی و جهل مرکب، ابدالدهر ماندهایم و آن ور دنیا همه در بینش عمیق و خوشبختی غلت میزنند، که نظام آموزشی ما رفتارنگر و رقابتی و . است و آن ور دنیا همه انساننگر و نه تنبیه-نه تشویق، که سیستم حمل و نقل ما دیزلی و هندلی است و آنجا ساعت حرکت اتوبوسها از پیش ثبت شده و هرگز یک دقیقه جابجا نمیشود.
باور کنید یا نه اینطور نیست! مدینه فاضله نداریم چون نظام گردش دنیا سیاه و سفید نیست، خاکستری است، حالا برای ما در یک بخشهایی خاکستری پررنگ، آن ور دنیا خاکستری کمرنگ، برای ما در بخشهای دیگری خاکستری کمرنگ، برای آنها پررنگ.
* عنوان نوشته را از آرمانشهر به مدینه فاضله تغییر دادم که به منظور من نزدیکتر باشد :)
چند ساعتی هست از آخرین دورهمی دوستان سالهای دبستانم برگشتم، دوستانی که وقتی پیششان هستم عقربههای ساعت دنبال هم میدوند و هیچ کس نمیفهمد که چقدر زود میگذرد.
این روزهای ایران بودن، این ده روز گذشته به من خیلی خوش گذشت، پر از خانواده و دورهمیهای صمیمی با دوستان، دید و بازدید فامیل و مهمانی و مزهی دوست داشتنی کس و کار داشتن :)
اولین بار که توجهم به اسم مصطفی ملکیان جلب شد فایلی بود صوتی درباره تفاوت قدرت و اقتدار در والدگری. بیان شیوا و مثالهای ملموسی که زده بود باعث شد بروم دنبال کانالش و چند ساعتی مطلب بخوانم و بشنوم. بعد شروع کردم به چک کردن با دوستان و عزیزان، شما مصطفی ملکیان را میشناسید؟ بله بله خیلی خوبه، بله و خیلی دوستش دارم، بله . فکر کردم چه جواهری را این سالها از دست داده بودم، اینروزها درباره ۱۲ آموزه مشترک عارفان مطلب میگذارند در شبکههای اجتماعی و من مجذوب انواع سکوت شدهام، سکوت زبان بزرگ، زبان کوچک و ذهن :)
با صدای بسته شدن در بیدار شدم. هوا تاریک است، صدای باران شدید میآید از پشت شیشه دو جداره. از لای پتو دست میبرم که ساعت را ببینم، حدس میزنم قبل شش و نیم باشد که صابر رفته. دمپاییهایم کجاست؟ یادم نمیآید. با اکراه پاهایم را میگذارم زمین، روی نوک پا میروم تا آشپزخانه برای گرم کردن شیر و عسل برای لیلی، بیدارش کنم؟ دیر نشود.
دکمه کناری گوشی را فشار میدهم، نور آبی فضا را پر میکند، نگاهم میماند روی یازده نوامبر، یازدهِ یازده. هشت سال پیش، یازده یازده یازده :) یک شب سرد آخر آبان سال نود که دو خانواده تنگ هم نشسته بودیم تو دو تا ماشین که برویم محضر، یک جمعه شب وسط اعیاد ذی الحجه، تولد امام دهم.
سپیدی، نور، گل، بله، خنده، حلقه، بوسه، شام رستوران لانه کبوتر. انگار همین دیشب بود، همین قدر گرم، همین قدر نزدیک. به هشتمین سالگرد ازدواج ما خوش آمدید :)
من اینجا حس میکنم توی یه زندانم به وسعت همه دنیا، همهی دنیا هست، اونی که باید باشه نیست :( دایره لودینگ میچرخه و میچرخه، بعد که ثابت میشه توی دلم میگم لعنتی، ثابت نشو، چیزی نیاوردی که. تا آخرین لحظه به چرخیدن ادامه بده، بذار امید برام بمونه که صدایی دریافت می کنم، حرفی، عکسی، لبخندی.
انگار اونجا مقابلم یه جام بلوری شکننده و ظریف است، شیشه عمرم توی جام جا مانده، اینجا دست و پا بسته، دلم آشوب است که نکنه بیفته و بشکنه :(
پ.ن. دل نگران مادرم بودم، میدونستم ایتا داره (خودم رو تبلتش نصب کرده بودم)، سیمکارت ایران را گذاشتم که با رومینگ sms ثبت نام بیاد (یک ساعتی طول کشید، اون قدر که فکر کردم دیگه نمیاد) :-| ناچار و مستأصل یه اکانت شصت دقیقهای اسکایپ خریدم که بتونم بهش خبر بدهم میشه روی ایتا برایم پیام بفرسته، صدایش رو که شنیدم کمی بهتر شدم، این وسط بله هم نصب کردم با همان داستان sms. شبیه داستان interstellar شدم انگار، یا وسط خوابهای inception. دارم به معنای این رنج فکر میکنم، به این سکوت هراس انگیز، به بی خبری.
حال و روزم رو به راه نیست.
بغض سنگینی دارم که دارد خفهام میکند، برای من نگرانی نیست که گاه به گاه تماس کوتاهی هست برای "نگران نباش، نگران نباش عزیزم، قطع کنیم پول تلفنت زیاد نشه".
برای من قطع ارتباط است، رنج تنها بودن، که رنج تنهایی فیزیکی را کشیده بودم و غرق در بهشت ارتباطات راه دور نمیدانستم که کویر وحشت تنهایی اصیل چطور است. برای من اعتیاد نبود، نیاز بود، به ارتباط، به عشق، به اثرگذاری، مثل آب، مثل هوا، نیاز به سلام کردن، به دوست داشتن، دوست داشته شدن، به حالت چطوره، به دلم برات خیلی تنگ شده، به خیلی دوستت دارم، به من همینجا منتظرت میمونم.
به "نگران نباش" نیاز ندارم :( سیمهای رابطه قطع شدهاند. ظرف هیجانی من از تنهایی لبریز شده و دوباره و دوباره سرریز میکند.
چگونه این چاه عمیق هیچکس را خالی کنم؟
به جرات اولین برخورد جدی من با سیستم درمان اینجا، چند روز اخیر بود، لیلی با علائم ترکیبی اسهال-استفراغ در ظهر جمعه و تب ۳۹.۵ ساعت ۴ عصر، من را واداشت که به GP مورد نظر زنگ بزنم برای کسب تکلیف. نتیجه؟ چرا با بخش Emergency تماس گرفتید خانم؟* :-| آیا به نظر شما یه کودک ۲.۵ ساله با تب ۳۹.۵ که جلوی چشم مادرش قرص جویدنی استامینوفن (البته اینجا بهش میگن پاراستامول) را بالا میاره، موقعیت اورژانسی محسوب نمیشه؟
بماند که جمعه شب و شنبه را چطور سر کردیم، از صبح دیروز، تب کامل قطع و عصر دیروز علائم سرماخوردگی شامل آبریزش بینی و کمی سرفه نمایان شد و امروز ادامه داشت. امروز از سر ساعت ۸ زنگ میزدم به GP و هر بار میگفت یازده نفر جلوی شما هستند، دوازده نفر جلوی شما هستند. در نهایت گفتم بهتره از ساعت ۱۱ رد نشه، از ساعت ۱۱ تلفن را قطع نکردم تا بعد یک ربع نوبت شد و دستیار دکتر تلفن را برداشت! صلوات بفرست :) شرایط را برایش توضیح دادم و پرسیدم که نگران سرفه هستم و وقت معاینه میخواهم چون فردا میخواهم ببرمش playgroup برای اولین بار و نگران این هستم که مسری باشه، فکر میکنی چی گفت؟ خانم تو این فصل همه سرماخوردند و بچه رو ببر اوکیه :-| و دفعه بعد اگه دو هفته سرفهاش ادامه پیدا کرد یا تب بالای ۳۹.۵ داشت زنگ بزن :-|
الان من خیلی به سیستم درمان ایران عادت کردم یا اینا خیلی بی خیالند؟ یک عدد پزشک پاسخگو باشه :)
* فکر میکنید چرا با emergency تماس گرفته بودم؟ چون شماره دکتر میگفت که برای تعیین وقت بین ساعت ۸ تا ۱۱ صبح زنگ بزنید و من ساعت ۴ روزی که فردا و پسفردا عملاً همگی تعطیل هستند، چه باید میکردم؟
نشسته بودیم روی ارابهی خالی سانتا که سلفی بگیریم. یک آقایی اون اطراف بود آمد جلو و پیشنهاد داد که عکس بگیره، و این شد که من و صابر با نیش تا بناگوش باز، زل زدیم به دوربین و گفتیم cheeeeese!
بعدتر وقتی خواستم عکس را بگذارم اینستاگرام کمی مکث کردم و به این فکر کردم که چقدر ظاهر و باطنش فرق دارد. در ظاهر یک خانواده شرقی خندان و شاد میبینید در غرب اروپا، در آخرین شب Royal Christmas Fair، تعطیلات، جشن، کریسمس، رفاه، برق شادی، نور، خوشبختی.
در باطن یک خانواده با دماغهای فین فینی و دست و پای یخ کرده است، با بچهی دو سال و نیمهای که نمیخواهد عکس بگیرد و اصرار دارد برویم دنبال سانتا که بهش بگیم بیاد خونهمون :-| پشت عکس سه هفته اسهال و استفراغ بچه خانواده، یک هفته سرفه مادر خانواده، و سه روز گلودرد پدر خانواده هم هست. وقتی روی ارابه سردی خودت رو جا دادی که چند لحظه قبلتر چک کردی آیا برای عکس گرفتن باید هزینه پرداخت کنی؟ در فضایی که اون قدر بوی الکل پخش است که فکر میکنی رفتی درمانگاه آمپول بزنی:دی و چند دقیقه قبل سانتای معظم بچهات رو از عکس هل داده بیرون چون پریده بوده تو قاب عکس یه خانواده دیگه! پشت عکس یه عالمه سرما، باد، مریضی، نگرانی، غربت و دلتنگی هست.
از گذاشتن عکس در اینستا منصرف شدم :)
باید بنویسم، باید بنویسم؟ که یک هفته در غم، شادی، بیماری، خستگی، امید، افتخار، هراس، پشیمانی، اندوه، ابهام و "حالا چی میشه" گذشت. باید بنویسم که یادم بماند در همان هفتهای که از جمعهی رفتن سردار شروع شد، یلدا با آن همه نور و شادی به خانواده ما اضافه شد. در همان هفتهای که سرفه شب و روز امانم بریده بود، رفتم کلاس زبان Dutch ثبت نام کردم چون به یک اطمینانی دل خوش کردم که جگرگوشه سه روز در هفته، هر روز سه ساعت دور از من میماند، در همان هفتهای که در بیم جنگ هزاران بار در روز واژهی سر خط خبرهای ایران را سرچ کردم و شبها تا صبح نخوابیدم، در کمتر از یک ساعت ویزای بازگشت برایم صادر شد و بدون کارت اقامت تمدید شده به زودی با لیلی میرویم ایران. در همان هفتهای که یک هواپیما با همهی امید و آرزو سقوط کرد، فهمیدم که این همه جلوه و نماد روشنفکرمابانه از فرزندپروریای که دنبالش میکنم میتواند اسمش باشد ب.ه.ا.ی.ی.ت و چقدر نادانم درباره اسلام و آموزههایش :-|
نمیدانم بیان آنچه گذشت، بعد از سه روز فشار بین المللی را چگونه بگذارم به حساب صداقت و راستگویی؛ ولی خوب میدانم که اعتبار دانه دانه میآید و کیلو کیلو میرود و جان آدمی دیگر به این دنیای فانی بر نمیگردد.
* مثل اعتراف، اعتماد، اعتبار، اشتباه، انتقام، اجتماع، اعتراض، اختیار، انتشار .
یعنی فرزندپروری اینطوری است که تو هزار تا کار درست میکنی، نمود بیرونیاش اینه که خب وظیفهات است و مگر قرار بود چیزی غیر از این باشد؟ بعد اون وسط یه سوتی هم پیش میآید که گل درشت میزند تو ذوق!
یکبار که خیلی خسته و داغون و کلافه بودم و با لیلی رسیده بودیم خانه، دم در اشاره کردم که "کفشها را در بیار بعد بیا تو" و حالا از مرحلهی تو در بیار و در میارم و نمیارم که بگذریم، کفشها رو همانجا انداخت و آمد تو، گفتم: "بیارشان تو" و دوباره تکرار همون مرحلهی قبل! که از کوره در رفتم و گفتم: "اگه نیاری تو، آقای بیرونی میاد و کفشهات رو میبره" :-| یک کمی مکث کرد، بعد زل زد بهم و گفت: "آقای بیرونی؟" و مثل فشنگ پرید و رفت کفشها رو آورد تو.
حالا مسئله پیش آمده چیه؟ من در کل دو سال و هفت ماه یکبار یه خبطی کردم و گفتم آقای بیرونی، اصلا نمیدانم از کجا چنین چیزی به ذهنم رسید، حالا یکبار در میان، دم در، میگه کفشهام رو میارم تو تا آقای بیرونی نبره :-|
احساس این مادرهایی رو دارم که بچه را از لولو میترسانند :-(
آنقدر درگیر حواشی بودم که یادم رفت بگویم کریستین کمی مانده به سال نو میلادی یک مهمانی گرفت و همه همسایهها را دعوت کرد، حتی ما که فقط یکبار به هوای پروانه همدیگر را دیده بودیم. بعدتر یکبار زنگ زد و گپ زدیم درباره هواپیمای اوکراینی و playgroup لیلی و بعدتر دعوتش کردم یک روز عصرانه آمد خانهی ما :)
جنبه پررنگی که برایم جلوه داشت این بود که آشکارا با نوع ایرانیهایی که تا حالا ملاقات کرده بودم فرق دارد، از این که شوخی، تعارف و ظرافتهای زبانی را به خوبی متوجه نمیشود (اولش فکر میکردم چه عجیب، بعدتر پذیرفتم که واقعا نمیداند) تا این که برای سیستم درمان اینجا نگران است، برای اعتصاب در فرانسه نگران است و افزایش سن بازنشستگی. همان اندازه که نیمه ایرانیاش پیگیر خطبههای نماز جمعه و احوال عمه کهنسالش در ایران است، نیمه اروپاییاش به عواقب Brexit فکر میکند.
صابر، لیلی را بغل کرد و رفتند برای نهار چیزی بخرند. چمدان را گذاشتم کنارم و همانطور تکیه داده به ستون سُر خوردم تا نشستم رو زمین. زل زدم به حجم مسافرهایی که با شتاب از مقابلم رد میشدند، کوچک، بزرگ، پیر، جوان، از هر نژاد و ملیتی.
به هفت ساعت قبل فکر کردم، به همین ساعت آخر که در پلیس گذرنامه چانه میزدم که به عنوان خوان آخر، اجازه ورود بگیرم و دیگر حتی نا نداشتم که لیلی را بغل کنم، به دو ساعت قبلتر که در تندباد شصت کیلومتر بر ساعت هواپیما سه بار دور زد تا بنشیند و در پایان تکانهای شدید من بودم و بچهی دو سال و هفت ماههای که دلش به هم خورد و مهماندار بدخلق شاکی که چرا من را صدا زدید خب؟ به مسئول کنترل بلیت که میپرسید return visa یعنی چی و باید همکارم چک کند، به آخرین ساعات روز قبلتر که تپسی عجلهای گرفتم که بتوانم هارد نصفه نیمه بازیابی شدهام را در ترافیک ساعت شش عصر تحویل بگیرم و هنوز حتی وقت نکردهام چک کنم چقدر بازیابی شدهاست. به استرس تحویل ترجمه مدارک از دارالترجمه در آخرین ساعت اداری سهشنبه عصر و چهار ساعتی که در ترافیک چهارشنبه دو بار رفتم سفارت برای تحویل و پس گرفتن مدرک تایید شده، در حالیکه در خانه مهمان داشتم. به چالشهای لیلی با بچههای مهمانها، به تلخی لحظهای که رفتند. به یکشنبه قبل وقتی مسئول تایید مدارک در سفارت گفت این ترجمه قدیمی است و دوباره باید ترجمه شود و مهر دادگستری و خارجه بخورد و دوباره وقت سفارت بگیرید و دارالترجمهی که گفت چهار روز کاری طول میکشد و من بودم و آشوب فکر کردن به بلیت برگشت یکشنبه.
به همه لحظات هفته قبل فکر کردم، به لحظه بغل کردن یلدا، به جشن تولد مهلا، به خندههای لیلی و مهلا، به لحظهای که دکتر اطفال گفت یلدا خوب نیست، عالیه. به بوس و بغل محکم به دخترها، به وقتی که مامان گفت او هم بوس و بغل محکم میخواهد، به نهار خانه فاطمه، مهمانی صندوق خانوادگی، عکسهای دخترها در آتلیه، شبمانیهای خانه مامان، به گریههای لیلی موقع خداحافظی از مهلا، به کتابهایی که شبها مامان برای نوهها میخواند و بابا که پاسپورت آورده بود که موقع عبور از پلیس گذرنامه ایران اگر مشکلی بود کنارم باشد.
ترکیبی بودم از غم و شادی، کرختی بعد از رهایی از استرس و شور باور به گذر از مرز ناممکنها در اوج ناامیدی، بغضم را فرو دادم، دستم را گذاشتم زمین و دوباره بلند شدم.
- تاکسی بگیرم؟
- اون قدر خوبم که میتوانم تا خانه پیاده بیایم :)
یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همهی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم.
چک نکردم، نه اینکه اولویتم نبود، نه اینکه وقت نشد، فقط برای اینکه آنقدر خسته بودم و ضعیف که میدانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمیآورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم.
یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندادم که برگشتم، در کلاس زبان نزدیک به هیچ حرف زدم و سعی کردم هر بعد از ظهر بخوابم، بخوابم تا انرژی ذخیره کنم.
امروز عصر دوباره خوابیدم، آخرین سلول انرژی پر شد و بعد هارد را زدم به کامپیوتر. یک مجموعهی پاره پاره و در هم از فایلهای من و صابر. یک ملغمه روان پریش کننده برای من با اون چارچوب منظم و طبقهبندی دقیق فایلها و فولدرها. گشتم دنبال فایل خاطرات، فایلها هستند ولی باز نمیشود، فایل خاطرات سال ۹۵ و انتظار برای جگرگوشه. گشتم دنبال عکسها، از هر ده تا یکی بازیابی شده، نصفه. پروژهها؟ چک نکردم، باتریهایم خالی شده.
وسط سوز سرما و باران ایستادیم تا اتوبوس بیاید، هوا آنقدر سرد است که شب چلهی تهران، یه لبخند کجکی میچسبانم روی صورتم و بیهوا میگویم: لیلی داره بهار میادها، عید نوروز :) یک طور عمیقی نگاهم میکند انگار که بخواهد یک پروندهای را از آرشیو مغزش بکشد بیرون و کمی بعد با هیجان میگوید: آخ جون عید، آخ جون عید! بعد عمو نوروز میاد مثل سانتا* به ما کادو میده! میگویم: آره مامان جانم، تازه میخواهیم برویم مقدمات سفره هفت سین را آماده کنیم، سبزه درست کنیم، بگردیم ببینیم گندم پیدا میکنیم سمنو بپزیم. میگوید: آخ جون بعد مامانی و دادا به من عیدی میدن :)
عزیزم :( دلم گرفت این را گفت، چون هر چی فیلم جشن نوروز و حاجی فیروز نشانش داده بودم بعدش میگفتم که میرویم ایران، همه را میبینیم و بهت عیدی میدهند، گفتم: مامان امسال عید نمیرویم ایران، ولی انشاء الله برای تولدت میرویم، خوبه؟ گفت: آره خوبه، آخ جون تولد من، آخ جون تولد :)
چقدر دنیای بچهها پاک و بیآلایش است.
* تهاجم فرهنگی :دی
الان تقریبا یک سال از روزی که آمدیم اینجا گذشته، پارسال بیست اسفند. این روزها پنجره را که باز کنی، کم کم بهار میشه را حس کرد، از لای همه اون سوز سرما و باد و طوفان، و برایم شگفتی داره که پارسال اینطور نبود برایم، تا اواسط خرداد بهار را حس نمیکردم، نه به خاطر این که حالم گرفته بود و اینا. نه! چون باید پاییز و زمستان را همین جا باشی تا تغییر هوا دم بهار را لمس کنی، تا اون شکوفههای سر درخت به چشمت بیاد، تا برای گاهی، یک ساعت آفتاب شکرگزار باشی :) وقتی پارسال ده روز مانده به عید، تهران را ترک کردم، فکر میکردم از مناطق استوایی آمدم قطب شمال :دی خورده بود تو ذوقم، یک عالمه لباس آستین کوتاه آورده بودم که تا امروز هیچ کدامشان را نپوشیدم، حتی یک بار :) دمای ۲۱ درجه در خانه برای من یعنی لباس بافتنی. باشد که سال بعد با ۲۰ درجه آستین کوتاه بپوشم :دی
خانم کریستین زنگ زده و میپرسد: پریسا من سنجد ندارم، یادمه یهبار برای لیلی چاییاش رو درست کرده بودی، میشه بیام چند تا ازت بگیرم؟ اگه داری. میگم: عناب رو میگین؟ بله حتما، ظاهرشان خیلی شبیه است. میگه: مگه یکی نیستند؟ و من در باب تفاوتهای سنجد و عناب توضیح میدادم، در حالیکه لیلی هی میگفت: به خانم کریستین بگو بیاد خونه ما مهمونی :) بعد گفت: سبزه هم ندارم و با این کرونا خیلی سخت میشه جور کرد، گفتم: میدانستید که هفت تا سین باید خوردنی باشه؟ سنجد، سمنو، سماق، سیر، سرکه، سبزی و سیب. گفت: نه، گفتم: خب قدیمتر که من هوادار سینه چاک طبیعت بودم عدس و گندم را برای سبزه نمیریختم، سبزی خوردن میخریدم، سبزی خوردنی دارید؟
امیدوارم بهار ۹۹ برایتان سرشار از سلامتی، دلخوش و آرامش باشه :*
دقیقا نمیدانم توی کدام برنامه و از زبان کی این جمله را شنیدم که حالا رفتید قرنطینه، قحطی که نیومده! و اینجا در آغاز تعطیلی سه هفتهای همگانی مدارس، مهدکودکها (به غیر از کودکان کادر درمان و مشاغل مربوطه)، رستورانها، . آدم وقتی پایش را میگذارد فروشگاه وحشت میکند! یعنی این قدر قدرت خرید مردم کجا قلنبه شده بود؟ یعنی این همه خرید را میبرند کجا جا میدهند؟
اینجا که در راستای افزایش وحشتناک نرخ مبتلایان و آمار درگذشتگان در اثر Corvid-19 هم playgroup و هم کلاس ورزشی لیلی تعطیل شده، از کلاس زبان من دو جلسه مانده بود که آنلاین برگزار خواهد شد و فعلا قرار است سال نو و بهار را در خانه بغل کنیم :)
پ.ن. در همین راستا امروز سمنو پزون داشتیم که بیا و ببین :)
درباره این سایت